بزودى

 

Coming Soon 

 

 

 

سیاهی مطلق

سیاهی مطلق بود ، چشمهاش رو با دست مالید ، هیچی دیده نمیشد...

چند قدم حرکت کرد ، به جز صدای پاهای خودش صداهای دیگه ای هم شنیده میشد

کم کم چشمهاش به تاریکی عادت کرد و شروع کرد به دیدن

محیط شبیه یه ساختمون نیمه کاره بود، همه جا خاک بود و گرد و غبار

یه صدای دورگه گفت: آروم برو بگیرش ، صدای نزدیک شدن یه جفت پا رو شنید

بدون به عقب نگاه کردن شروع کرد به دویدن تا فرار کنه ، یه راه پله دید و دوید به سمت پائین

همون صدای قبلی داد کشید داره فرار میکنه، بگیریدیش...

قلبش ریخت ، از صدای پاها فهمید چند نفر دنبالش هستن، بدون اینکه بدونه کجاست و چرا دنبالش میکنن برای زندگیش دوید ، پله ها که تموم شد ، رسید به یه محوطه باز که با نور چراغ تیرک برق روشن شده بود ، صدای واق واق سگ های نگهبان بلند شد...

با تمام قدرت دوید به سمت درب بزرگی که روبروش بود ، درب قفل بود ، ازش رفت بالا ، پشت سرش رو که نگاه کرد برق چاقو رو تو دست اونایی که دنبالش بودن دید و پرید تو خیابون

تا به امروز با این سرعت از چیزی فرار نکرده بود، خیابان بی انتها و ناآشنا به نظر می­رسید...

صدای فریاد تعقیب کننده هاش رو می­شنید، صدا ها نزدیک ونزدیک تر می­شدن

بدنش خسته شده بود، زبونش طعم آهن گرفته بود، پاهاش سکندری خوردن و به زمین افتاد

از درد ناله کرد و دیگه نتونست بلند بشه، رسیدن بالای سرش

همون صدا که بنظر میومد رئیس بقیه باشه گفت: فکر کردی می­تونی فرار کنی؟

نشست رو سینه اش و چاقو رو بلند کرد و گفت خداحافظ مهندس، چاقو رو با سرعت آورد به سمت قلبش...

داد کشید نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

از خواب پرید، خیس از عرق، مادرش با چادر نماز سفید بالای سرش ایستاده بود، گفت باز هم خواب بد دیدی پسرم، بازهم کابوس دیدی عزیزم؟

بریده بریده گفت آره ، خیلی بد بود خیلی... دارم دیوونه می­شم

مادر گفت این فشار کار، آخر کار دستت میده پسرکم ، باید کارتو عوض کنی، برو باهاشون صحبت کن

گفت نمیشه مادر ، نمیشه. قبول نمی­کنن... شما برو بخواب، ببخش که باز ترسوندمت

روی تختش دراز کشید ولی مثل هرشب بعد از کابوس شبانه از ترس تکرارش دیگه خواب به چشماش نرفت..................


تا بعد خدانگهدار

 

باید رفت ، باید دید

باید رفت ، باید دید

طی 2 سال اخیرکه البته هنوز 2 ماه ازش باقی مونده بنا به موقعیت کاری ، خوش شانسی یا هر دلیل دیگه ، این شانس رو داشتم که سفرهای زیادی رفتم، هم داخلی هم خارجی

امروز که به گذشته نگاه میکنم حس میکنم فراهم شدن این همه فرصت برای مسافرت رفتن خارج از توان من بوده ، شاید قسمت بوده ، شاید از قبل تو سرنوشت ام نوشته شده بوده یا...

چون اگر همین الان بخوام برنامه ریزی کنم که توی بیست و دو ماه آینده 18 تا مسافرت برم امکان پذیر که هیچ ، حتی خنده دار هم بنظر میاد ، اون هم با حقوق ناچیز کارمندی

ولی امیدوارم دلیلش هرچیز و هرکسی که بوده کماکان ادامه داشته باشه ، چون تو هر سفر کلی تجربه کسب کردم ، کلی اطلاعات جدید درباره کشورم و جهان بدست آوردم، کلی مردم و فرهنگ های جدید دیدم و ...

از من به شما نصیحت هروقت که فرصت راهی سفر شدن وجود داشت درنگ نکنید چون هر سفری حتی به جایی که قبلا رفتین هم یه دریچه باز میکنه به یه دنیای جدید.

این هم فهرست شهرها و کشورهایی که من طی 22 ماه گذشته موفق به دیدنشون شدم

اصفهان ، کیش ، بندر انزلی، کاشان ، رشت ، چمخاله ، لاهیجان ، رامسر ، چالوس

شانگهای چین ، استانبول ترکیه ، ایروان ارمنستان

امیدوارم در سال 2014 و 1393 تا جایی که میشه مسافرت برید و لذت ببرید


"بسیار سفر باید تا پخته شود خامی"


 

تا بعد خدا نگهدار

درد و دل

یه چند روزی میشه بابت یه سری اتفاقات که من هیچ دخلی توش نداشتم دلخور و ناراحت ام

چیز خاصی برای گفتن ندارم فقط درد دل میکنم

همیشه سعی کنید اگه تو زندگی برای کسی کاری میکنید بدون چشم داشت و قصد و غرض باشه

طوری نشه که بعدا اون کاری رو که کردین بزنید تو سر طرف و منت به سرش بذارید

و اینکه اگر تو زندگی چیزی بدست میارید دعا کنید که اون خدایی که قبولش دارید جنبه اون دستیافته رو هم بهتون اعطا کنه

موفق باشید



تا بعد خدانگهدار

شروع مجدد

خدا میدونه چقدر وقت بود نیومده بودم سر وقت بلاگ ام، حتی پسورد ام رو یادم نمیومد.

الان نزدیک 3 ساعت میشه دارم نوشته های قبلی خودم رو مرور میکنم.

بعضی مطلب هام انقدر سخیف و بچه گانه بود که خوندن دوباره اش شرمندم کرد ولی با خوندن بعضی هاشون هم یه بادی به غبغب انداختم گفتم عجب چیزی نوشتم ها...

خلاصه اینکه میخوام دوباره شروع کنم به نوشتن

هیچ ایده خاصی هم ندارم ولی دلم واسه نوشتن تنگ شده

به زودی خواهم نوشت.......

تا بعد خدانگهدار